همه ی مخلوقات خود را در حصار هایی محاط میکنند
یکی برای مراقبت از طعمه اش و دیگری برای مراقبت از عشق
دایره ای میسازد و معشوقه هایش را در آن جای میدهد
چه بسا رفتارش با آنها متفاوت از دیگران نباشد
چشمها و لب ها و خطواتشان در ذهنش نقش بسته اند
با اخمشان فرو میریزد و با خنده شان دلش غنج میرود
و اما امان از آن روزی که معشوقه های بیخبر، خراشی چه بسا کوچک بر دلِ عاشقِ همیشه در سایه،بیندازند
روزهایش تیره و شب هایش تار به سانِ عصرِ جمعه های پاییزی
و انسانی که بی هیچ عملی خسته است
از دردی که در وجودش رخنه کرده و تار و پود قلبش را بی نظم کرده
و معشوقی که به سانِ بافنده ای بی حوصله پیگیرِ تار و پود نیست...
نیمدانم گاهی شاید باید کمتر عاشق بود